زمانی بود که پروردگار میان مخلوقات خود عمر تقسیم می کرد، رحمت و عطوفت خداوندی بر آن قرار گرفته بود که عمر را به میل و رضایت خودشان تعیین کند تا خشنودی آنها فراهم آورد.صف طولانی مخاوقات در عالم ملکوت اعلی کشیده شده بود و تا چشم کار می کرد،ادامه می یافت . مخلوقات یکی یکی پیش می آمدندو با رضا ورغبت آنهاعمرشان را تعیین می کردند آنها عمرشان را تعیین می کردند آنها خشنود روانه ی زمین شدند . نوبت به خر که رسید گفتند : «چه قدر عمر می خواهی ، سی سال کافیه ؟ » خر نالید و گفت : «سی سال؟ نه خیلی زیاد، دوازده سال بسه.» خدا دوازده سال عمر به او داد . نوبت به سگ رسید :«تو چه قدر عمر می خواهی ؟ سی سال کافیه ؟ سگ غرید و گفت :«سی سال نگهبانی ؟ نه خیلی زیاده ده سال بسه. خدا ده سال به اوعمر داد . نوبت به میمون رسید. میمون معلق زد گفت:«سی سال دلقکی؟ نه خیلی زیاده هشت سال بسه. دست آخر نوبت رسید به انسان .:« خوب اشرف مخلوقات من،چه قدر عمر می خواهی ؟ سی سال عمر می خواهی ؟سی سال کافیه؟ فقط سی سال؟ سی سال به کجای من می رسه پرور دگارا! تازه مزه ی زندگی رافهمیده ام .» «بسیار خوب هجده سال عمر خر رو هم می دم به تو . » «کمه پرور دگارا، کمه .» « بیست سال عمر سگ را هم بهت می دهم .» «بازهم کمه پروردگارا!»» «بیست دو سال عمر میمون هم مال تو ، خوب شد ؟ » خوب برای همین است که در سی سال اول عمر ، انسان مزه ی واقعی زندگی را می چشد و هجده سال بعد مثل خر کار می کند تا زندگیش را رو به راه کنه و بیست سال بعد از چیزهایی که بدست می آورده ، نگهبانی می کند و بعد از آن هم پیر شده است و خرفت و مسخره ی دیگران!!!.
نظر یادتون نره
نظرات شما عزیزان:
mehdi
ساعت22:01---28 بهمن 1390
|